اشعار یک گمنام



رفیقان گفتند : تا آخرش هستیم و چیزی جزء خنجرشان نماند

عشق گفت: تا آخرش هستم و چیزی جز خاطره اش ک هر روز چه سخت از جانم می کاهد نماند

دیگر ن در اول و ن در آخر کسی را نمیخواهم مثل همیشه خوشم با خودم و خدا ... ...

خسته ام از روزهای ک همیشه برایم تاریک تر از شب است

اگر زندگی این است ک من میبینم دیگر کافی است ..... نمیخواهم غم ببینم



در این روزگار دیگر بمیرم اگر از حق دفاع کنم !!! وقتی حقم ب نا حق زنده ب گور شدن شد ...

هوای شب را ستاره ها روشن میکنند و اگر هوا هم ابری باشد

چراغ تیر برق ها

اما

هوای دل من ن روز دارد ن ستاره و ن چراغ تیر برق

در تاریکی مطلق ب سر میبرم از وقتی رفتی

دشمنانم همیشه باعث پیشرفتم بودند

من از خودیانی دلگیرم ک ب جای درک ترکم کردند ...

مثال عشق برایم مثال برگ و باد است با برخورد برگ ب من غم رفت ز یادم

برگ رفت در پی باد و داد بر بادم نمیدانم کجاست ن در طوفان بود ن در گرد باد ...

در د باد انگار رفتم از یاد






من از حقیقت گفتم مرا زنده ب گور کردند نمیدانم حقیقت بد است

یا

من یا شاید دروغ حقیقت است ...

نمیدانممممممممممم


مرگ بر عقربه ها ساعت ک دقایق نبودنت را ب رخم میکشند ....

مرگ برم من ک اگر دقیقه ای ب یادت نباشم ....

و

مرگ بر روزگار ک میداند بی تو میمیرم...

و

مرا محکوم ب نبودنت میکند
4 امتیاز + / 0 امتیاز - 1393/01/03 - 17:29
پیوست عکس:
frzarsfrsefrw.jpg
frzarsfrsefrw.jpg · 240x160px, 7KB